فصل زرد
ا ي نهايت ازدحام تنهايي
در کوچه هاي سرد وبي روح تو
آرامش غريبي مرا فرياد ميزند.
با ناله اي غريب
که از شکستن گوشواره ها ي
افتاده بر خاکت به گوش ميرسد.
اي زيبا ترين ترنم آفرينش
با خود تا انتهاي غربت اشکهايت
مرا ببر مرا ببر
از بغض که مي خوام بنوسيم بد جوري بغضم ميگيره.
از گريه مي خوام بگم ........ گريه م ميگيره.
از تنهايي و خنده و ............هم همين طور.
همين باعث ميشه که به چيزاي ديگه فکر نکنم. چون حالا ديگه کاملا برام جا افتاده که به هر چيزي زياد فکر کني بهش مبتلا ميشي.
ديگر شراب نياور
دهانم طعم ناسزا ميدهد
ايمان مرا لبهاي مست تو دزديدند
شور و شوقي بودم پوچ
من به نوروز مي مانستم
کنج قرمزترين روزهاي تقويم
مثل شهريورهاي بي تجديد و آزاد.
ستاره ها از ترس تو
هرگز بر من نتابيدند
چه بي رحم بودي نيمه شبها
وقتي به دختران حسود
چشمک تعارف ميکردي
چشمهايت جسارتي بي منظور
هزار بار هم بغض کني
خطاي اين اشکهاي منبسط را
گونه هاي بي شرمم به دل نمي گيرند
سکوت نکرده ام که براي غمگينيم
هي مست کني....هي مست کني....
روزهام دور انگشتهاي تو حلقه ميزدند
چهارشنبه شبم را تو به آتش کشاندي
پلک کدام زن مي پريد از روي خاکسترم
و کدام زردي با بوسه ات سرخ ميشد؟
بي خيال من شو!
گريه ام را کسي به شانه نمي گيرد
سر انگشت همين روزها خواهم مرد
به درک که نمي شود باشم!
به سلامتي اين همه بدبختي
شرابي برايم بريز!
نظرات شما عزیزان: